نگاهي به پرفورمانس "ديباچه" اثري از علي اتحاد
غروب دهم خرداد 1392. سالني طويل و باريک. کافه اي که امروز بخشي است از يک زندان، زنداني که روزگاري قصرش ميناميدند و آب خنکش را کنايه اي بود براي تهديد به حصر و حبس. ميزها و صندلي هايي چيده شده. مخاطباني که شاهد يک اجرا هستند. اجراي نوازنده اي که اينبار نه روبروي مخاطبان که پشت به آنها در انتهاي سالن بر چهارپايه اي نشسته است. رو به ديوار با تن پوشي به سياق نوازندگان قاجاري. با سازي در دست که بر آن زخمه ميزند. تاري که همراهي نميکند. پوست و چوب و فلزي که سر ناسازگاري دارد. نغمه پردازي که نغماتش لنگ ميزنند. سازي که ساز نيست، يار نيست، همراه نيست. مخالف* را مخالفت ميکند و رجز* را نيمه رها ميکند. دلکش* را نيمه ميگذارد و درآمد* را وارد نميشود. کرشمه* اش ناز نميکند و مويه* را بي اشک چشم در آغاز رها ميکند.
"ديباچه" قسمت هفدهم است از «رازورزي» اي که اتحاد سالهاست پيرامون خود شکلش داده است. از ابتدايي ترين آثار که اجراهايي بوده اند در خلوت هنرمند تا آثار آخريني که رازها را ديگر سر به مهر نميگذارد. خلوت ياران شکسته شده. اهل راز هر کدام در جايي از گيتي رازها را در سينه مکتوم گذاشته اند و گاه فراموش کرده اند. اتحاد ديگر رازي را پنهان نميکند. ديگر رازي نمانده که کسي نداند. او اسرار هويدا ميکند. اسراري که روزگاري تنها اهل حلقه را محرمان راز بودند. اجراهايي که ديگر محدود به يک جمع و فرد نيستند. حال ديگر رازها را فاش ميگويد. اما کدامين راز را؟ راز هايي که ديگر به زبان منعقد نميشوند. ساز را بايد که اسرار گويد. حال ديگر راس حلقه ابزارش هم رايي نميکند. اتحاد ديگر نميتواند راز بگويد. سازش کوک نميشود. همرازي نمي يابد. ديگر اهالي حلقه نيستند که رازش بشنوند پس سازش هم ديگر نغمه سر نميدهد.
قسمت آخر از مجموعه رازورزي اتحاد، نقديست به خود هنرمند. به پيرامونش و به نحوه بيان وي. اتحاد پشت به مخاطبانش ساز ميزند. نه که بنوازد، که مدام کوک ميکند. اين ساز دمدمي اطاعت بر نميتابد. اجازه نميدهد که نغمه اي شکل پذيرد. هنرمند حتي مقدمه هر نغمه را نيز از بيان عاجز است. نه که نخواهد. نميتواند. سازش نميخواند. نقد اتحاد هم به خودش است که سازي چنين را برگزيده، هم به بيان ابزارش که لحظه به لحظه با تغييرات پيرامونش تغيير ميپذيرد.
در تلاش براي فهم "ديباچه" بايد چند نکته را مد نظر داشت. هر نکته رمزواره اي است که مفاهيمش خوانش اثر را ميسر ميسازد. از انتخاب ساز گرفته تا شيوه اجرا. تار سازيست که مهمترين عيب آن تاثير پذيري صوتي اش تحت شرايط جوي است. وجود پوست در ساختار فيزيکي اش باعث ميشود تا کوچکترين تغييرات آب و هوايي در کوک و سونوريته آن تغييري محسوس پديد آورد. چنان که حتي منجر به تغيير کوک در ميان اجرا ميشود. اما همين خصلت فيزيکي نيز صداي اين ساز را به تعبير عرفا قدسي ميسازد تا جايي که مولانا در وصفش ميگويد:
خشك سيمي خشك چوبي خشك پوست از كجا ميآيد اين آواي دوست
گر زسيم است اين صداي نازنين خود چگونه ميزند هيهاي دوست
اتحاد نيز با تکيه بر اين خصلت تار اجراي خود را پيش ميبرد. او عمدا سازي را انتخاب ميکند که ميزان همراهي اش با نوازنده در کمترين حد ممکن است. وي اين خصلت را بهانه اي قرار ميدهد تا نه خود، که ساز را دليل ناتمام ماندن نغمات معرفي نمايد. دليلي که هر نغمه آغاز نشده، مولاي خود را مجبور ميکند تا با دست کشيدن بر سرپنجه ساز، عذري قابل قبول براي اين نافرجامي در بيان داشته باشد. شايد بهترين تعبير براي فهم اين اثر نگاهي نشان واره داشتن به اثر است. اگر هنرمند را نشانه روشنفکر در جامعه قلمداد کنيم، پشت کردن اتحاد به مخاطب را درميابيم. او روشنفکر را عنصري بيان ميکند که با فاصله گرفتنش از متن جامعه و پشت کردن به آن، تنها به بيان منويات خود مشغول است. منويات و تفکراتي که لحظاتي ميتواند با صدا و نغمه اي آشنا، توجه جامعه ومخاطب را به خود جلب کند. اما انتخاب غلط وي در نوع ابزار بيانش (در اينجا انتخاب ساز تار) فهم جامعه از گفته هاي خويش را از دست ميدهد. در لحظه اي که مخاطب-جامعه احساس ميکند روشنفکر-هنرمند دارد در راستاي تداعي هاي ذهني وي حرکت ميکند و احساس همذات پنداري با نغمات وي را پيدا ميکند، ناگهان ساز-ابزار بياني هنرمند-روشنفکر، سر ناسازگاري گذاشته و از تمکين خواست هنرمند سر باز ميزند. اين چالش تا جايي ادامه ميابد که تک تک سيم هاي ساز پاره ميشود و صداي تار که آواي قدسي را بيانگر است، به صوتي تبديل ميشود که نه شنيدني است و نه تحمل پذير. صوتي است نا هنجار و خس واره. بم صدايي ميشود نا نفهم و دلخراش. نغمه را بر نميتابد و صدايش در همهمه خستگي و نجواي مخاطب-جامعه محو ميشود. اين تک گويي هنرمند نيز تا آنجا پيش ميرود که حتي مخاطبي که کنشگرانه سعي در ياري رساندن به وي دارد را ناديده گرفته و او را که قصد کمک دارد را نمييذيرد و به بيان ناکامل خود با همان سبک و سياق ادامه ميدهد. نتيجه اش هم مخاطبي ميشود که در پس هنرمند به خواب ميرود. خوابي که نغمه هاي ناخوش ساز تنها آشفته اش ميکند.
آري هنرمند-روشنفکر امروز ما سازش ناکوک است و حتي در خلوت نيز ياراي بيان انديشه انديشه ورزش را ندارد. لااقل اتحاد چنين ميانديشد. پس بايد کوکي ديگر و نغمه اي ديگر ساز کرد. شايد که هنرمند اتحاد مخاطبانش را پيدا کند.