نقدي بر اجراي “ياقوت” در ميدان فردوسي تهران

01شهريور1391

چند روزيست که دارم به اين پرفورمنس فکر ميکنم. چند روزي است که دارم با خودم کلنجار ميروم و با دوستان هم يک مشورت هايي ميکنم که برايش بنويسم يا نه. مانده ام که نکند نقد من به حساب دشمني گذاشته شود يا به قولي بگويند «گربه دستش به گوشت نميرسيد گفت پيف پيف بو ميده.»

اما امروز تصميمم را گرفته ام که بالاخره اگر ننويسم ميماند سر دلم و عقده ميشود که چرا نگفتم. پس مينويسم براي ثبت در تاريخ که بدانند بوده اند کساني که هم با پرفورمنس رابطه خوبي دارند و هم هرچيزي رابه عنوان پرفورمنس قبول نميکنند.

خب حتما متوجه شده ايد که به اين اجرا نقد دارم و آنهم نقد منفي. واقعا سوالي که مدتهاست با آن درگير هستم اين است که واقعا پرفورمنس چيست؟ آيا چنانکه شکنر مثال ميزند و مطرح ميکند اين است که هر اجرايي که با بدن انجام شود حتي آئين هاي مذهبي و قومي قبايل آفريقايي هم پرفورمنس هستند يا چنانکه رزلي گلد برگ در هنر اجرا ميگويد تئاتر هاي فقير اوايل قرن بيستم هم پرفورمنس محسوب ميشوند؟

اگر چنين باشد پس جايگاه هنر اجرا از اواسط دهه 60 که ريشه در هپنينگ هاي دهه 50 داشت کجاست؟ مارينا آبراموويچ و يوکو اونو و بويز و خيلي هاي ديگر با آن نقد هاي تند و تيزشان به محيط و چارچوبهاي اطرافشان در کجاي اين طبقه بندي ها قرار ميگيرند؟

آيا هر چيزي که بدن و انسان در آن نقش محوري دارند پرفورمنس هستند؟

اينها سوالاتي است که جواب آنها قطعا ميتواند حيطه هاي باز تعريف تئوريک اين هنر را مشخص کند.

اما در مورد طرح جديدي از هنرمندي جوان، محمد حسيني که چندي است در گوشه اي از اين شهر بي در و پيکر در حال اجراست. به يادبود ياقوت، زني سرخ پوش که گفته ميشود سي سال در انتظار کسي در گوشه اي از ميدان فردوسي تهران بوده است که نيامده. داستانش را مسعود بهنود بر سر زبانها انداخت و چندي پيش به خاطر يادآوري دوباره گزارش بهنود در فضاي مجازي دوباره بر سر زبانها افتاد. حال تعدادي بانوي جوان و سرخ پوش در همان محل دارند نقش ياقوت را باز آفريني ميکنند. آنها هم گويي در انتظارند. اما انتظار چه کسي را ميکشند؟ آيا واقعا منتظرند؟ آيا اين پرفورمنس است يا يک بازي و نمايش جذاب براي جامعه اي که سالها با فرهنگ انتظار باليده و انتظارش گويا به اين زودي ها به پايان نميرسد؟

نکته اما اين است که چرا ياقوت؟ مگر ياقوت چه داشته يا داستانش چه چيز جذابي دارد که اکنون مستمسکي گشته براي فرونشاندن هيجان هنرمنداني که تشنه تجربه هاي جديد در حوزه اي هستند که برايشان تازگي دارد و از چارچوبهاي سنتي فاصله اي بسيار؟

اصلا مگر واقعا کسي ميداند چرا ياقوت نامي سالها آنجا به انتظار نشسته است؟

جواب اکثر اين سوالات را بايد نزد روزنامه نگاري يافت که گزارشهايش هميشه با ادويه تخيل و داستانسرايي در چشم مخاطبانش فرو رفته. گزارشهايي که بيشتر جنبه داستانسرايي و قوه تخيلي از نوع سطحي و روزنامه هاي زرد دارند تا گزارشاتي مستند و قابل اتکا. البته اين حق بهنود است که براي خودش بر اساس اتفاقات واقعي، داستان هاي هزار و يکشب گونه بسازد. اما زورچپان کردن آنها به جاي گزارشات مستند و روزنامه نگاري حرفه اي امري است البته مورد مذمت و نا شايست. به واقع کدام روزنامه نگار حرفه اي ميرود دنبال سوژه اي تا اين حد سطحي و عوامپسند؟ جز بهنود.

کدام روزنامه نگاري جز روزنامه نگاران زرد و به اصطلاح فرنگي ها «پاپاراتزيا» اينقدر بيکارند که زني مجنون و گدا در کنار ميدان فردوسي را که لباسي سرا پا قرمز ميپوشد را دستمايه گزارشي آنچناني ميکند؟ جواب معلوم است : مسعود بهنود.

بهنود با تفسير خود از داستان زني متکدي به نام ياقوت که سرخ پوش است، روايت خود را ارائه ميدهد. داستاني ميسازد در حد داستانهاي ر.اعتمادي.

زني که در انتظار معشوق سي سال است در گوشه اي از ميدان فردوسي ايستاده است. اما چه کسي و يا چه ادله اي باعث ميشود ما اين داستان را باور کنيم. جز اشاره و توهم بهنود که ميگويد چنان نگاه منتظري دارد که گويي سالهاست آمدن معشوق را به انتظار نشسته است.هيچ دليل و شاهد و مستند ديگري هم براي اين مسئله وجود ندارد. تفسير بهنود هم از شنيده هايي ريشه ميگيرد که کسبه محل ساخته و پرداخته اند. اما با چنان صلابت و چرب زباني آن را مطرح ميکند که ميشود اظهر من الشمس و قابل استناد و دستمايه اي براي گروهي هنردوستِ مشتاق کسب نام و شهرت که راه تازه اي براي مطرح نمودن خود يافته اند.

اما سوال ديگر اينجاست که چرا اين داستان عامه پسند مورد استقبال ايرانيان و حتي قشر مخاطب دنياي مجازي که به نوعي قشر فرهيخته جامعه محسوب ميشوند قرار ميگيرد تا هنرمندي جوان آن را دستمايه اي براي طرح خود قرار بدهد؟

شايد بتوان 2 دليل عمده را براي اين مسئله ذکر نمود:

1- مردم ما از اينکه يک زن سالها در انتظار و چشم به راه يک مرد بماند خوششان ميايد. کلا ايراني ها و در کل شرقي ها دوست دارند که زنانشان پايبند به يک مرد باشند ولو اينکه تنها بمانند و از ياد بروند. واقعيت اين است که جامعه مردسالار شرقي دوست دارد زن را ملک طلق خويش قلمداد کند و مانند مزرعه اي بداند که در آن به کشاورزي و شخم زدن ميپردازد و اگر سالها هم صاحب زمين از آن استفاده نکند همچنان در تملک وي باقي بماند و کسي به آن دست درازي نکند. داستان زنهايي که مردانشان به جنگ يا سفر رفته اند و بر نگشته اند اما زنهايشان همچنان به آنها وفادار مانده اند و باصطلاح سوخته اند و ساخته اند همواره کارکردي اسطوره اي و جامعوي داشته. مردان جوامع اينچنيني با طرح و گسترش چنين داستانهايي به ساخت و طراحي اهرم هاي فشار اخلاقي نامرئي و نا نوشته اي براي حفظ مالکيت خويش بر زنانشان مبادرت ورزيده اند. داستان ياقوت با قرائت بهنود نيز چنين کارکردي دارد و ريشه در همان پايبندي زنان به عشق هاي اسطوره اي. ولو اينکه عشق ياقوت او را قال گذاشته ولي وي همچنان منتظر معشوق نامرد خود است. معشوقي که با بي معرفتي و نالوطي گري عشقش را سالهاست که چشم انتظار نگهداشته است. ريشه هاي فرهنگ کلاه مخملي ها و سنت هاي مرد سالار چقدر خوب و واضح در اين داستان پيدا هستند به نحوي که به ذهن مخاطبان جز اين گونه از روابط و پيوند ها بين شخصيت هاي اصلي داستان چيز ديگري خطور نميکند.

2- مردم منطقه خاور ميانه متعقد به يکي از اديان سامي (يهود، مسيحيت و اسلام) هستند. در تمام اين اديان فرهنگي وجود دارد به نام فرهنگ انتظار بالاخص در شيعه که بعد از حاکميت سياسي- مذهبي حکومت ايران در سي سال اخير اين فرهنگ به شدت تقويت شده. دقيقا زماني که گزارش بهنود در طي آن تدوين گرديده است. اين فرهنگ بر اصل انتظار مبتني است و مردم منطقه خاور ميانه و بويژه ايران به آن پايبندند و زندگي و مبارزات خود را بر پايه آن استوار ساخته اند. به نوعي ميتوان کارکرد اين فرهنگ را در جهت مسکوت گذاشتن مبارزات مردم در به دست آوردن حقوق مدني خويش ارزيابي کرد. طبق روايت بهنود از داستان ياقوت، وي سالهاست که انتظار ميکشد و در نهايت هم در ادامه اين انتظار جان ميدهد، بدون آنکه به ديدار يار نائل آيد. تدوين اين داستان و اسطوره سازي از ياقوت از جانب بهنود خواسته يا ناخواسته مردم را تشويق به انتظار ميکند بدون اينکه براي به دست آوردن يا يافتن هدف به تلاش بپردازند. تنها انتظار بي پايان و بي نتيجه است که عاقبت جوامعي مثل ياقوت را رقم ميزند. بايد منتظر ماند بدون تلاشي براي يافتن و به دست آوردن آزادي و بهنود نيز در جهت تئوريزه کردن اين مسئله گام مهمي برداشته است.

دوستان عزيزي که از بازآفريني اسطوره ياقوت توسط تيم حسيني دفاع ميکنند دلايل عجيبي دارند. بعضي ميگويند اين اجرا يک "يادمان شهري است از خاطره اي که ديگر نيست". ديگري از آن به عنوان "يکي از تجربه هاي جمعي آشنايي زدايي که بوي انسانيت ميدهند" ياد ميکند.

من اما در بحبوحه بگير و ببند هاي هنرمندان به بهانه هاي سياسي و اوج گيري مبارزات منطقه اي ، اين اجرا را در راستاي همان صحنه ماچ و بوسه در ميان درگيري هاي خياباني در کانادا که مدتي سوژه خبري اول رسانه هاي دنيا شده بود ارزيابي ميکنم. چيزي شبيه سوژه انقلابات مخملي در جمهوري هاي تازه استقلال يافته اتحاد جماهير شوروي.

درست در اوج مبارزات آزاديخواهانه مردم منطقه خاور ميانه و بحرانهاي اقتصادي که مردم يونان را به ابراز خشونت آميز اعتراضات وادار ميکند، فرهنگ گل و بلبلي مطرح ميشود که بايد در اوج زد و خورد هاي نيروهاي پليس با مردم همديگر را ببوسند و به جاي تبادل سنگ و باتوم و لگد و کوکتل مولوتوف به بده بستان هاي دل و قلوه اي بپردازند. همان نگرشي که در اعتراضات خياباني مردم ايران پس از انتخابات در دوسال پيش مردم را تشويق به کتک خوردن و مورد تجاوز قرار گرفتن اما درعوض راهپيمايي سکوت کردن و لبخند زدن تشويق ميکرد. به اصطلاح مبارزه غير خشونت آميز در مقابل نيروهايي که جز سرکوب خشونت آميز کار ديگري بلد نبودند.

ما در جامعه اي زندگي ميکنيم که هر عملي سياسي تلقي ميشود حتي رفتن يک خبرنگار به جام جهاني فوتبال زنان. پس چگونه است که چند روز پي در پي چند بانوي جوان قرمز پوش در يکي از حساسترين نقاط پايتخت سياسي ترين کشور جهان حاضر ميشوند و هيچ کس هم کاري به کارشان ندارد؟ آنهم در شرايطي که پوشيدن لباسهايي با رنگهاي غير از مشکي و سرمه اي زنان را به خيابان وزرا ميکشاند و پرونده اي قضايي و اخلاقي براي شان به ارمغان مياورد.

اين اجرا چه ندارد که کسي از آن نمي رنجد؟ آيا اين اجرا آنهم در اين شرايط سياسي و امنيتي کشور چيزي جز ترويج فرهنگ خنثي گري و انفعال گل و بلبلي در جامعه اي ملتهب و آبستن هزاران حرکت اعتراضي نيست؟ آيا اين سرخ گون شدن چيزي جز تشويق و ترويج عشق هاي آتشين در جامعه اي نيست که "دهانت را ميبويند مبادا گفته باشي دوستت ميدارم"؟ يادمان کدام عشق؟ عشقي منفعل و خنثي که صرفا به انتظار مينشيند؟ کدام يک از ما چنين عشقي را ميپسنديم؟ کدام يک از آن بانواني که نقش ياقوت را بازآفريني کردند حاضرند حتي يک ساعت در انتظار معشوقشان در کنار خيابان بايستند؟ غير از اين است که هر کدامشان اگر انتظار رسيدن يارشان از ده دقيقه بيش تر شود دنيا را بر سر معشوق خراب ميکنند؟ حالا اين تيم اجرا گر واقعا به دنبال يادآوري چيست؟ چيزهايي که فقط در مورد ديگران ميپسندند و براي خودشان جنبه يک فانتزي چند روزه را بيشتر ندارد؟ يا دوست دارد از قرائتي دفاع کند که شأن زن را به عنوان يک ابژه منتظر و منفعل پائين مياورد؟ يا شايد فقط ميخواهند کاري کرده باشند که کاري بوده باشد؟ هدفشان چيست؟ چه مفهومي را بيان ميکنند؟ به دنبال يادآوري چه هستند؟ از اين يادآوري چه هدفي دارند؟

اينها سوالاتيست که اگر به آن جواب ندهند آبي را درهاون کوبيده اند که به ياد کسي نميماند و صرفا از آن به عنوان خاطره اي فانتزي ياد ميشود.